سجاد محمدزاده کیست ؟
سجاد محمدزاده ۲۷ فروردین ماه سال ۱۳۸۰ در مشهد مقدس متولد شد .
مداحی و قاری قرآن
در دوران کودکی به علت بهره مندی از صدای خوش و استعداد فراوان و به تشویق خانواده، به قرائت قرآن و مداحی روی آورد و در این زمینه دوره های آموزشی را طی کرد و موفق به اخذ مدرک مداحی گردید .
مهارت کار با کامپیوتر
به علت علاقه به کار با رایانه ، دوره های آموزشی در این زمینه را طی کرد و موفق به دریافت مدرک ACDL کامپیوتر گردید .
بازیگر فیلم ۲۳ نفر
در سال ۱۳۹۷ در اولین تست بازیگری خود ، توانست توجه کارگردان ( فیلم ۲۳ نفر ) را به خود جلب نماید و همین امر باعث شد تا کارگردان او را برای بازی در نقش محمود رعیت نژاد ( یکی از اُسَرای ۲۳ نفر ) انتخاب کند .
استعداد بازیگری
وی با اینکه سابقه ای در بازیگری و تئاتر نداشت ، توانست در اولین تست بازیگری خود ، از میان چند صد نفر بازیگر حرفه ای تئاتر از سراسر کشور ، رضایت کارگردان را جلب نموده و جزء ۲۳ نفر برتر انتخاب شده ( برای بازی در فیلم ۲۳ نفر ) قرار گیرد .
بازی در فیلم ۲۳ نفر
وی در نقش محمود رعیت نژاد ( یکی از ۲۳ اسیر ایرانی ) ، در فیلم ۲۳ نفر به کارگردانی مهدی جعفری ، ایفای نقش نموده است .
داستان این ٢٣نفر بدین گونه بود که آنها در سن نوجوانی همه به طریقی از شهرهای مختلف به جبهه می روند اما در عملیات بیت المقدس به اسارت رژیم بعثی عراق در می آیند. هنگام فیلمبرداری از این زندان صدام متوجه حضور افراد کم سن و سال در بین اسیران می شود بنابراین صدام دستور می دهد که از بین ٢٠٠نفر اسیر این ٢٣نفر را که رنج سنی شان بین ١٣تا ١٩سال بوده را جدا کنند.
طبق نقشه و برنامه ریزی برای این ٢٣نفر کفش و لباس شیک می خرند و آنها را به شهربازی می برند و شوی تبلیغاتی به راه می اندازند،صدام به همراه دخترش یک جلسه با این ٢٣نفر تشکیل می دهد و در ان جلسه دستور یک عکس دسته جمعی می دهد تا از ان به عنوان شوی تبلیغاتی استفاده کند.
بنابراین وقتی این ٢٣نفر از قصر به زندان نمور بغداد باز می گردند احساس گناه می کنند و دست به اعتصاب غذا می زنند و سه شرط برای رژیم بعثی عراق تعیین می کنند؛ اول اینکه تبلیغات را متوقف کنند دوم نماینده صلیب سرخ را دیدار کنند و در آخر اینکه انها را به اردوگاه بازگردانند چراکه می خواستند آبروی ایران را حفظ کنند اما رژیم بعثی عراق بچه های کوچکتر را شکنجه می کند تا آنها از اعتصاب غذا منصرف شوند اما در اینجا قصه ی مهمانان بدلیل کمبود زمان ناتمام ماند و حال ادامه ی ماجرا را اینبار از زبان هفت نفر از آن ٢٣نفر:
با شروع اعتصاب غذا ،رژیم بعثی عراق سعی می کند با شکنجه این نوجوانان را از اعتصاب غذا منصرف کند ولی یکی از شرطهای اصلی این ٢٣نفر این بود که باید یک قرار ملاقات با (ژنرال قدوری )ریس کل اسرای ایرانی در عراق داشته باشند که تعیین این شرط برای ابووقاس بسیار برخورنده بوده بنابراین شکنجه ها ادامه پیدا می کند تا اینکه روز سوم حال دوتا از بچه ها بد می شود و آنها با نقشه اعلام می کنند این دو نفر مردند. بنابراین طبق این نقشه قرار ملاقات با ژنرال قدوری گذاشته می شود. چند نفر از نوجوانان را برای مذاکره نزد او می بردند ولی با توجه به راهنمایی های (ملاصالح )مترجم عراقی ها کسی را به عنوان لیدر گروه انتخاب نمی کنند و حتی وعده ی آنها را من باب اینکه پس از صرف غذا شما را به اردوگاه خواهیم برد را نمی پذیرند. بنابراین مذاکرات شکست می خورد و آنها تهدید و اعلام می کنند که این ٢٣نفر از این لحظه حتی حق آب خوردن و دستشویی رفتن هم ندارند. در روز چهارم حال آن دونفر واقعا وخیم می شود و آنها را به بیمارستان منتقل می کنند ولی کسی اعتصاب غذای خود را در بیمارستان هم نمی شکنند تا اینکه روز پنجم ابووقاص اعلام می کند که شما را به اردوگاه می بریم و بالاخره این ٢٣نوجوان در اعتصاب غذا پیروز می شوند. در واقع این ٢٣نفر برای رسیدن به آرمانها و اهدافشان با همدیگر پیمان مرگ بسته بودند.
داستان ملاصالح :
ملاصالح در زمان قبل انقلاب در زندان به سر می برده بنابراین با یک زندانی عراقی به نام محمد الزاوی آشنا می شود سالها بعد که ملاصالح در عراق اسیر می شود بدلیل آشنایی با محمد الزاوی که حال از افسران عالی رتبه عراقی ها بوده و به دستور او در زمان اسارت در عراق از او به عنوان مترجم اسرای ایرانی استفاده می کنند. ملاصالح به این ٢٣نفر و اسرای ایرانی خدمات زیادی ارائه داده اما در زمان پخش ضیافت این ٢٣نفر در کاخ صدام هم در کنارعراقی ها بوده و در ایران کسی نمی دانسته که او چه خدماتی ارائه داده تا زمانی که ابوترابی نامه ای را می فرستد و می گوید ملاصالح آبروی ما را حفظ کرده ابرویش را حفظ کنید.
کتاب آن بیست و سه نفر اثر احمد یوسف زاده حاوی خاطرات بیست و سه نوجوانان است که توسط ارتش بعث، در عملیات بیت المقدس به اسارت درآمدند و دیکتاتور عراق سعی داشت از این نوجوانان برای ایجاد جنگ روانی علیه ایران استفاده کند.
نگارش این کتاب از روی دستنوشتههای سال 1370 احمد یوسف زاده است و متن فیلم مستند آقای مهدی جعفری که حاوی ساعتها مصاحبهی دکتر محمد شهبا با افراد گروه بیستوسه است، از این رو، خواننده میتواند مطمئن باشد آنچه در این کتاب میخواند تخیل و قصهپردازی نیست؛ بلکه روایتی است از آنچه این 23 نفر دیده و از سر گذراندهاند.
متن تقریظ مقام معظم رهبری برای کتاب آن ۲۳ نفر:
در روزهای پایانی ۹۳ و آغازین ۹۴ با شیرینی این نوشتهی شیوا و جذاب و هنرمندانه، شیرینکام شدم و لحظهها را با این مردان کم سال و پرهمت گذراندم. به این نویسندهی خوش ذوق و به آن بیست و سه نفر و به دست قدرت و حکمتی که همهی این زیبائیها، پرداختهی سرپنجهی معجزهگر اوست درود میفرستم و جبههی سپاس بر خاک میسایم.
یک بار دیگر کرمان را از دریچهی این کتاب، آنچنان که از دیرباز دیده و شناختهام، دیدم و منشور هفت رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم.
در بخشی از متن کتاب آن بیست و سه نفر میخوانید:
همۀ راهها، به جز راهی که به اسارت ختم میشد، یکی بعد از دیگری بسته شده بود. تن دادن به اسارت آخرین راهی است که یک جنگجو به آن میاندیشد. اما، وقتی خشابهایت خالی باشد و تانکهای دشمن محاصرهات کرده باشند و پیاده نظام آنها لولۀ تفنگش را به سویت نشانه رفته باشد، تن دادن به اسارت اولین فکری است که مثل طوفان توی مغزت میپیچد و دیوانهات میکند.
دیدن دشمن از نزدیک حس غریبی دارد. استشمام بوی ادکلنی که زده است، نحوۀ لباس پوشیدنش، طرز نگاه و رنگ پوستش، تُن صدا و زبان گفتوگویش، همه و همه به تو میگویند که دشمن در یک قدمی توست؛ دشمنی که همیشه به او فکر کردهای، دشمنی که تا آن لحظه فقط انفجار توپ و خمپارهاش را دیدهای حالا تفنگش را از فاصلۀ دو متری به طرف تو گرفته است و از تو میخواهد دستهایت را بالا ببری و تسلیم او بشوی.
سرباز عراقی تفنگش را به سمت من و حسن، که اکبر را با خود میبردیم، گرفت. دستور داد اکبر را روی زمین بنشانیم. نشاندیم. سرباز خیره شده بود به من و داشت قد و قامتم را نگاه میکرد. از نگاهش معلوم بود دیدن من برایش غیر منتظره است. لابد او از ایرانیها تصویر دیگری در ذهن داشت و دیدن من، که نوجوانی بودم لاغر و استخوانی، با تصویر خیالی او همخوانی نداشت. نزدیکتر شد. چشمش افتاد به سربند سبز «یا زهرا» که بسته بودم روی کلاه آهنیام. غیظش گرفت. به تلخی خواست بازش کنم. کردم. سرباز نزدیکتر شد. نگاهش پر بود از ترحم. داشت به عربی چیزهایی میگفت. فقط معنای «طفل صغیر» را از همۀ حرفهایش فهمیدم. او دلش به حال من سوخته بود. به همین دلیل نزدیک آمد و صورتم را بوسید و گفت: «الله کریم!» این لفظ امیدوارکننده را سرباز عراقی درست همانجایی به من گفت که شب قبل من به اسیر عراقی گفته بودم «لا تخف» و او به زنده ماندن امیدوار شده بود. روزگار چقدر زود کار من را جبران کرده بود!
....